خدا نخواست نگاه تو بی کران باشد
زمین اجازه ندارد که آسمان باشد
به درد سفره ی آغوش من نخواهد خورد
تنی که هر شبه مهمان این و آن باشد
کنون که شانه ی تو لایق سر من نیست
همان خوش است که بالشت دیگران باشد
هزار شکر که پای بهارمان یخ زد
تبرزنی که هوس داشت باغبان باشد
سمند خاطر مردی که گرم تاختن است
درست نیست که علّاف مادیان باشد
نرنج از من اگر راندمت کبوترکش!
درخت دوست ندارد کلاغدان باشد
مرا حواله ی این بیستون کن و بگذار
که عشق، قصه ی شیرین خسروان باشد
شاعر : علی اکبر یاغی تبار
ماتم سرای چشم تو سور دمادم است
زيباترين بهشت خدا، اين جهنم است
عيسی قلم قلم سر هر كوچه ريخته است
جنسی که در بساط زمين نيست، مريم است
بايد شنيد و زجر كشيد و سكوت كرد
كه زندگی تجسم مرگی مسلم است
وقتی تو نيستی سند ماه و سال من
هر هفته، هشت روز به نام محرم است
حوای من ! به شهوت ابليس تن بده !
بی غيرتی علامت اولاد آدم است
خاكش پر از پلشتی روح شغادهاست
سهراب شاهنامه اين شهر، رستم است
در بيستون برای چه علاف مانده ای؟
فرهاد جان ! برای تو هيماليا كم است !
شاعر : علی اکبر یاغی تبار
آشفتگي من به شما ربط ندارد
يعني به شما يخ زده ها ربط ندارد
هرچيز دلم خواست مجازم كه بگويم
فرياد حماقت به صدا ربط ندارد
درمذهب عاشق خبراز ضابطه اي نيست
لامذهبيش هم به خدا ربط ندارد
آواز سكوت است دلم، ترجمه اش كن
ناز نفسي كه به هوا ربط ندارد
گفتند كه گل كردنتان زينت اين جا است
گفتيم كه اين باغ به ما ربط ندارد
بدبختي هر جامعه از رأس امور است
تنها به گروه ضعفا ربط ندارد
ترمز بزن اي لوده كه بيچارگي ما
اصلاْ به توي بي سر و پا ربط ندارد!
شاعر علی اکبر یاغی تبار
عشق تو معنی همه اتفاقها
دست تو سبز سبزتر از نبض باغها
چشمت تنت به هم زدنت قهرکردنت
دنیای من شده است همین باتلاقها
از بس که نور عشق تو در من دمادم است
افسوس می خورند به حالم چراغها
من با کبوتری که تویی اوج می شوم
ارضا نمی کنند مرا این کلاغها
من با تو و تو با من و ...نه غیر ممکن است
بخت مزخرف من و این اتفاقها؟؟
شاعر : علی اکبر یاغی تبار
من رو گسل های صداقت خونه می سازم
با این که دنیا رو سرم آوار می بینم
من کنج قصر خلوتم موهاتو می بافم
با این که هی خواب طناب دار می بینم
گفتی چشاتو واکنی خورشید می بینی
چشمامو واکردم ولی محرم نمی بینم
هرجای این آشفته بازارو که می گردم
سودابه می بینم ولی مریم نمی بینم
گفتم چشاتو وانکن دنیا پراز گرگه
گفتم چشاتو وا نکن دنیا که دنیا نیس
رو ابر و باد و موج و دریا خونه باید ساخت
این خاک خنجرخورده دیگه خونه ی ما نیس
من هم دل چشمامو با چشم تو خوش کردم
گفتم چشام از بخت چشمای تو واباشه
تکفیرمون کردن ولی اصلا نفهمیدن
شاید خدا تو بی خدایی های ما باشه
هرجای این شهرو رصد کردم بیابون شد
هستم ولی مجبور برگشتن خیالم کن
من ببر خنجر خورده ام خوابم پریشونه
از گربه های مرده می ترسم حلالم کن
گفتم برم دنباله ی دردامو بنویسم
خواسم برم دیدم شب چشمات نمی ذاره
گفتم برم دست از سر عشق تو وردارم
انگار یادم رفته که چشمات سگ داره
شاعر علی اکبر یاغی تبار
ماتم سرای چشم تو سور دمادم است
زيباترين بهشت خدا، اين جهنــم است
عيسی قلم قلم سر هـر كوچــــه ريخته است
جنسی که در بساط زمين نيست، مريم است
بايد شنيد و زجر كشيد و سكوت كــرد
كه زندگی تجسم مرگی مسلم است
وقتی تـو نيستـی سند ماه و ســال من
هر هفته، هشت روز به نام محرم است
حوای من! به شهـوت ابليس تن بده!
بی غيرتـــــی علامت اولاد آدم است
خاكش پر از پلشتــی روح شغــــادهاست
سهراب شاهنامه اين شهر، رستم است
در بيستون برای چــــه علاف مانده ای؟
فرهاد جان! برای تو هيماليا كم است!
جنگل ثمـــر نداشت ، تبـــــر اختراع شد
شيطان خبر نداشت، بشر اختراع شد !
«هابيل» ها مزاحم « قابيل» می شدند
افسانه ی« حقـــوق بشر» اختراع شد !
مـردم خيال فخـــر فروشــــی نداشتند
شيـئی شبـيه سكه ی زر اختراع شد
فكر جنايت از سر آدم نمی گذشت
تا اينكه تيغ و تير و سپر اختراع شد
با خواهش جمـــاعـت علاف اهـــل دل
چيزي به نام شعر و هنر اختراع شد !
اينگونه شد كـــه مخترع ازخيـــر ما گذشت
اينگونه شدكه حضرت ِ «شر» اختراع شد !
دنيابه كام بود و … حقيقت؟مورخان !
ما را خبـــــر كنيد؛ اگر اختـراع شد !!
انکـــار نکن داعیه ی دلبـری ات را
بگذار ببوسم لب خاکستری ات را
دستی بکش از روی کرم بر سر و رویم
تا لمس کنـــــم عاطفه ی مادری ات را
از منظر من باکــــره ی باکـــــــره هایی
هرچند سپردی به سگان دختری ات را
مصلوب همآغوشی بابلسریان کن
یک چند مسیحـای تن آذری ات را
حاشا که همانند و رقیبی بتوان یافت
طبــــــع من و آوازه ی اغواگـری ات را
ای شأن نــــزول همه ادیان الهـــی
حالی یله کن دعوی پیغمبری ات را
هم مادر و هم دختر و هم همسر من باش
تا شهره کنـــی شیوه ی همبستری ات را
.: Weblog Themes By Pichak :.